وقتی که در را باز کردم، سلام کرد و گفت:
من شاه حسین ولی هستم. پروردگار متعال میفرماید در این مدت هیجده سال، کی گرسنهات گذاشتهام که درس و مطالعهات را رها کرده و به فکر روزیت افتادهای؟ |
این سؤال هم چنان بدون جواب ماند تا آن که مرحوم پدرم از تبریز نوشتند که تابستان به ایران بروم در تبریز بر حسب عادت نجف، بین الطلوعین (از اذان صبح تا طلوع آفتاب) قدم میزدم. روزی از قبرستان کهنه تبریز میگذشتم به قبری برخوردم که از ظاهر آن پیدا بود که قبر یکی از بزرگان است. وقتی سنگ قبر را خواندم دیدم قبر مردی است دانشمند به نام شاه حسین ولی حدود سیصد سال پیش از آمدن به در خانه من، از دنیا رفته است.
پس «هیجده» از چه وقت است؟ و چون خوب فکر کردم دیدم هیجده سال است که به لباس روحانیت ملبّس و مفتخر شدهام. |
برگرفته از تفسیر المیزان
یکی از علما می گفت:
در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم.
یکی از طلبه ها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماری اش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد.
در این هنگام ما او را تلقین می کردیم و به او می گفتیم: بگو«لا اله الا الله»، «الله اکبر» و ... ؛ اما او در پاسخ می گفت: نشکن، نمی گویم!
ما تعجب کردیم؛ زیرا او طلبه خوبی بود.
راز این ماجرا چه بود که پاسخ ما را نمی داد و به جای آن، سخن بی ربطی بر زبان می آورد؟ نمی دانستیم .
تا این که لحظاتی حالش خوب شد.
علت را از او پرسیدیم. گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف می کنم.
او گفت: من خیلی به این ساعت علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویی «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود، می خواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من می گفت: اگر«لا اله الا الله» بگویی، ساعت تو را می شکنم.
من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمی گویم.