دیده ام گردید نابینا و هجران سرنگشت
یوسف گم گشته ام دیگر به کنعان برنگشت
همچو مجنون از جنون سرگشته در صحرا شدم
مردم از هجران یار و انتظار آخر نگشت
داروی دردم بود دیدار رویت ای طبیب
حال این بیمار عاشق از دوا بهتر نگشت
یکشف السو در دعا خواندیم با امن یجیب
کیست آن عاشق کز هجر رفتنت مضطر نگشت
حجت ابن العسگری کن بر این بنده هایت یک نظر
این نفس در سینه شاید رفت و دیگر برنگشت